در مسیر آسمان



شمایی که دارین این متن رو می خونید ! سلام !

دعوتتون می کنم که همین الآن سر از گوشی یا کامپیوترتون بلند کنین 

یه نگاهی به دور و برتون بندازین 

و ببینین دقیقا در این لحظه 

چه وظیفه ای متوجه شماست . ؟


+ منسوب است به امیر المومنین (ع) : ما فاتَ مَضی وَ ما سیأتیکَ فَاَیْنَ؟ قُمْ فَاغْتَنِم الفُرصَةَ بَینَ العَدَمَین ( گذشته نابود شده است و آینده کجاست ؟! بر خیز و این فرصتی که بین دو عدم داری را غنیمت شمار . )



دیشب بردیم برای سوراخ کردن گوشش . بعد از کلی انتظار سرشون خلوت شد و نوبت به کارِ ما رسید . به من گفته بودن نه درد داره نه خون میاد . منم با همین خیال خوش رقیه رو آورده بودم اما وقتی با صحبت و نصیحت مفصل اون بنده ی خدا مواجه شدم یه خرده نگران شدم . شلیک اول انجام شد . انگار خیلی دردش نیومد یه ناله ی کوچیک و تمام . اما امان از شلیک دوم ! با شلیک گوشش سوراخ نشد . گیر کرد اون وسط ! مجبور شد با فشار دستش بقیشو ببره تو ! خیلی گریه ی تلخی کرد رقیه :(( 

+ تازه الآن که دارم می نویسمش فهمیدم که این اتفاق یک "گریز" بود :'(

خیلی سرد بود . با همون سرعتی که خودم رو به دار السلام رسوندم با همون سرعت زدم بیرون . فقط می خواستم خودمو به اولین نقطه ی گرم ممکن برسونم یعنی ماشینم . دستامو به هم گره زده بودم و تند تند قدم بر می داشتم که یه خادم جلومو گرفت . با چوب پرش یه اشاره به دور کرد و گفت : " بفرما چای شفای حضرت " . چی ؟! چای ؟! تا حالا ندیده بودم داخل خودِ حرم چایی بدن ! دیگه چی بهتر از این [لبخند] خلاصه رفتم یه چای گرم تناول کردم و برای گرم شدن لازم نبود راه دوری برم [لبخند]


+ همین طور که تند تند میومدم یه خانم رو دیدم که بچه ی معلولش رو روی ویلچیر میاورد . تا دیدمش دلم گرفت و براش دعا کردم . یه نگاه به گنبد امام رضا انداختم و با یک حالت شکایتی گفتم آخه یا امام رضا پس چرا دیگه مث قدیما شفا نمیدی ؟!! مث همون زمونا که وقتی یه نفر با بچه ی مریضش میومد و ازش می پرسن کی بر می گردی می گفته هیچی همین که شفامو بگیرم بر می گردم ! یعنی مطمئن بوده شفا رو می گیره و زود هم می گیره . تو همین فکرا بودم که همون خادمه جلومو گرفت و گفت : " بفرما چای شفای حضرت " اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که مگه این چایا شفا میده . فک کنم جوابمو گرفتم . امام رضا همون امام رضاست ، شاید این نگاه ما آدماست که عوض شده و کار رو خراب کرده .


++ وقتی چایو بین دو دستام گرفته بودم و از گرماش لذت می بردم یه لحظه خودمو بین مسیر نجف تا کربلا دیدم .


یادش بخیر آن زمانی که وقتی باران می گرفت از خانه بیرون می دویدم ، یا بی مهابا کنار می زدم و از ماشین بیرون می آمدم . چون دلم لک می زد برای قطرات بارانی که سرزندگی و دعای مستجاب را برایم به ارمغان می آوردند . باید خدا را به خاطر این معجزه اش شاکر باشم . که با چند قطره آب ، می تواند زندگی را به این زمینِ مرده که هیچ به دل های ما هم بازگرداند .


+ امروز صبح یک زیرِ باران قدم زدن اجباری داشتم . خیلی چسبید .


بعد از کلی آزمون و خطا و بعد از کلی از یک سوراخ گزیده شدن بالاخره به این نتیجه رسیدم که :  " حتی فقط یک روز توقف موتورم رو جوری می خوابونه که یه هفته باید بیان جمعم کنن ! "
مسافرت خیلی آدم رو به سمت این " توقف " سوق می ده . منظورم از توقف ، متوقف شدن طرح و برنامه ی روزانه ی آدم و جایگزین نشدن هیچ طرحی به جای اونه . متاسفانه برای مسافرت هام طرح و برنامه ی منسجمی نداشتم و همین منو زمین گیرم کرد .
اشتباهم این بود که فکر می کردم مسافرت یعنی استراحت و استراحت یعنی برنامه ها همه تعطیل ! غافل از این که هیچ روزی از زندگی تعطیل نیست و حتی استراحتِ آدم هم باید داخل برنامه ی آدم باشه و خودِ استراحت هم دارای برنامه و نظم باشه .
وقتی موتورم می خوابه ، نه ضرورتی در حرکت می بینم نه انگیزه ای نه علاقه ای نه هیچی . این ماندن و رکود برام مثل بهشت جلوه می کنه ! وقتی داغونم میکنه تازه به این فکر می افتم که باید راه بیافم . 

+ به نظر شما وقتی موتورِ آدم خوابیده چه جوری میشه از این جهنم ، به موقع نجات پیدا کرد ؟ قبل از اینکه داغونمون کنه و سرمون بخوره به سنگ .

+ احساس می کنم به عنوان یه مرد زن و بچه دار یه خورده دیر دارم زندگی رو میشناسم .

این پیاده رویِ میلیونی اربعینِ حسینی .

این اتحاد بین المللی که بین مستضعفین شکل گرفته .

این آل صعودی که حکومتش از هر زمانِ دیگه ای متزل تر شده .

23 سال آینده ای که چیزی به نام رژیم صهیونیستی وجود نداره .

اروپایی که پر شده از مشکلات و کشمکش های داخلی .

امریکایی که آخرین تیرِ ترکشش که همین تحریم ها بود هم که به سنگ خورد .

و ایرانی که روز به روز قدرتمند تر میشه .

و اگه یه همّت کوچیک دیگه بکنه و اقتصادشو از نفت بی نیاز کنه تبدیل میشه به ابرقدرت جهان .


احساس می کنم که ظهور خیلی نزدیکه .

و من چقدر خودمو آماده کردم ؟

حالا باید چیکار بکنم . ؟


نمی دونم چرا خیلی چیزی به ذهنم نمیرسه . شاید چون انتخابِ خیلی چیز ها دست من نبوده و دست تقدیر زندگیم رو شکل داده . همون دستی که من رو در جوار امام رضا به این دنیا آورد . همون که تعیین کرد که یک شیعه ی دوازده امامی باشم . همون که من رو به دبیرستان آینده سازان برد و با دوستانی آشنا کرد که باعث تغییر مسیر زندگی من شدن . همون دستی که روشنا رو به عنوان اولین و آخرین گزینه سرِ راه من قرار داد . همون دستی که به من اشاره کرد و دستور هجرت داد . همون دستی که . بگذریم .

اما خب این وسط اشکالاتی هم وجود داشته . دست تقدیر همه چیز نیست و خیلی جاها اختیار ما آدم هاست که کار رو برامون سخت می کنه . من امروز نقاط ضعفی دارم که اگر نبود به نظر خودم می تونستم چندین برابر اینی که هستم کارایی و پیشرفت داشته باشم . و عواملی باعث ایجاد این نقاط ضعف شد که کاش متوجهشون بودم . :


گوارا حواست باشه ، وقتی درساتو خوندی و مشقاتو نوشتی نشین پشت کامپیوتر ، برو تو کوچه با بچه ها فوتبال بازی کن !

گوارا تابستونا نمون تو خونه . برو سرِ یه کاری یا یه کلاسی . برو و دنیای پیش روت رو بشناس !

گوارا ؟! تا حالا به مامانت گفتی که دوستش داری ؟ تاحالا دستشو بوسیدی ؟! پدرت چی ؟ گوارا بدون اگه الان این کار رو نکنی و از الآن براشون جا نندازی که همچین رفتاری از گوارا ممکنه سر بزنه ، بعدا دیگه کار خیلی سخت میشه .

گوارا مراقب نگاهت باش ، مراقب گوشِت باش . اینا دروازه های دلت هستن ، خیلی مراقبشون باش .

گوارا ممکنه خانوادت مانعت بشن . ممکنه شرایط زندگی تو رو به سمت های دیگه ای هدایت کنه . با شرایط بجنگ و طوری باش که درسته .


ممنونم از خانم مبهم بابت دعوت بنده به این چالش .

راه اندازی چالش توسط : سید جواد



توی مسیر برگشت می دیدم زائرایی که پیاده داشتن میومدن سمت مشهد . این پیاده روی خیلی با پیاده روی اربعین فرق داره . توی مسیر کربلا موکب ها از هم یک متر هم فاصله ندارن و اینجا موکب ها چندین کیلومتر فاصله دارن . به همین خاطر باید توشه ی بیشتری با خودت برداری و طبیعتا کوله ی بزرگتری هم لازم داری و بار سنگین تر و سفرِ سخت تر . 

اون ولوله ای ک تو مسیر کربلا هست اینجا نیست . گاهی می دیدم که یک نفر داره تنها میاد . حتی یه خانم رو دیدم که داره تنها میاد ! وقتی می گم تنها یعنی تا فاصله چندین کیلومتر قبل و بعدش هیچ زائر پیاده ای به چشم نمی خورد .

غریبانه به زیارت حضرتِ غریب الغربا میان ، می دونم که ثواب کمی نداره . چه بسا بیشتر از ثواب پیاده روی اربعین .

 

+ بعد از تماشا زائرای پیاده و حس و حال بعضیاشون که با پای مسیر رو می دویدن اونم تنهای تنهای تنها ، یه هو به این ترک رسیدم و . 

 

 

+ ما که رفتیم ، اونایی که مشهدن التماس دعا .


عشق را اینگونه شناختم که تا فاصله ای میان من و معشوق باشد عشق هم هست . فاصله که رفت عشق هم می رود و جایش را آرامش می گیرد . اما در میان این آرامش هم می توان عشق هایی را تصور کرد . دیشب قبل از رسیدن مهمان ها فهمیدم که بعضی لبخند های روشنا خیلی برایم خاص جلوه می کند . رنگ محبتش متفاوت است . یک محبتی که با اعتماد ترکیب شده و شیرینیش دوچندان است . می توانم بگویم " عاشق " این لبخند هایش هستم .


+ همیشه با خودم می گویم این کار را بکنی خدا به تو لبخند می زند . همیشه با تصورِ لبخند خدا زندگی کردم . می دانم لبخندی هست اما از دانستن تا دیدن فاصله بسیار است . ای کاش از آن چشم های علی وار داشتم و این لبخند های عشقِ خدا را می دیدم .


++ شاید باید در نعمت های خدا این لبخند عشق را جست و جو کنم . اما کدام نعمت ها ؟ نعمت هایی که به همه داده که هیچ . این ها از آن رحمت های همگانی است که ربطی به کارِ نیک و بد ما ندارد . باید نعمت های خاصِ خودم را در نظر بیاورم . در بین این نعمت ها هم باید به آن نعمت هایی توجه ویژه کنم که می تواند به عمل من ارتباط داشته باشد . مثلا این که من را در کنار حرم امام رضا پرورش داد نعمتِ بزرگی است اما نمی تواند جواب تلاش های من باشد . زیرا مربوط به قبل از تولد من است . اما مثلا خانواده ی خوبی که با ازدواجم به من هدیه داد می تواند از آن لبخند ها باشد .

نمی دانم . دارم سعی می کنم فرمولی درست کنم . شاید هم اصلا فرمولی وجود نداشته باشد . شاید خدا به مخفی بودنِ حتی لبخندش راضی تر است .

نمی دانم ، نمی دانم .


پدربزرگم 97 سالشون بود . خدا بیامرزدشون .هیچ بیماریِ خاصی نداشتن اما دیگه خیلی پیر و ضعیف شده بودن و این آخری ها دائم بهشون سرم تقویتی می زدن ؛ چون نمی تونستن غذا بخورن و فقط مایعات استفاده می کردن . به همین خاطر همه برای رفتنشون خودمونو آماده کرده بودیم .  

اما قرار نیست همیشه مرگ تحتِ برنامه ای پیش بینی شده عمل کنه . ممکنه ناگهان بیاد سراغ آدم . ممکنه وسط تمام رویا پردازی هامون یه دفعه به خودمون بیایم و ببینیم پامون دیگه روی زمینِ دنیا نیست . تراژدیِ دنیا یک دفعه کات خورده و این فیلمِ سینمایی هنوز به آخر نرسیده صفحه ی سینما خاموشه و چراغ ها رو دارن روشن می کنن . و این یکی از مهمترین دلیل هاییه که باید قدرِ لحظه ها مون رو بدونیم . شاید آینده ای نباشه .


+ خدایا کمکم کن . کمکم کن بتونم در لحظه ها زندگی کنم . کمکم کن به آینده ای که هنوز نیومده و ممکنه هیچ وقت نیاد دل خوش نکنم . خدایا این آرزو های طول و دارز رو ازم بگیر . کمکم کن باورم بشه که بهشتِ برینِ تو ، حاصلِ عمل و نیتِ من در همین " لحظه " ست . خدایا کمکم کن ، لحظه هام رو به بند بکشم .


دوستاش گفتن بیا بریم استخر . منم ( با کمی بی رغبتی ) قبول کردم که محمد حسین و رقیه رو نگه دارم . توی دیار غربت این تفریح ها براش لازمه . اما بعدا اومد بهم گفت بهشون گفتم نمیام . هم خوش حال شدم که روزِ جمعه ای کنار هم هستیم و هم ناراحت که مزاحمِ برنامه ی استخرش شدم .
اما شبش خودمون رفتیم بیرون . وقتی داشتیم بر می گشتیم بهم گفت : " امشب خیلی خوش گذشت " . نمی دونه که این جمله و امثالِ اون از صد تا " دوستت دارم " هم به من بیشتر انرژی می ده .

+ در مورد عنوان : البته اگه با دوستاشم می رفت می شدن چهار نفر اما این چهار نفر کجا و اون چهار نفر کجا .


برای بچه ی اول معمولا بیشتر مراقبت می کنن . تا صداش در میاد می دُوَن ببینن چی می خواد . تا یه کاریش میشه کل خانواده که هیچ کلِ قوم بسیج میشه تا درمانش کنه . اما بچه ی دوم طفلکی از این چیزا محرومه . نه گریه ش خیلی خریدار داره ( مخصوصا وقتی باباش مشغولِ امیرِ خطیرِ بازی با داداشی هست ) نه وقتی یه مریضی می گیره ما به دست و پا زدن می افتیم ( تلاش خودمونو می کنیم اما نه به اندازه وقتی محمد حسین مریض می شد )

حالا سوال من از شما اینه : چه کسی این وسط مظلوم واقع شده : بچه دوم ؟ یا بچه اول ؟!


+ یادِ یه چیزی افتادم . وقتی بچه تر بودم و بالطبع آدم تر (!) یک بار با دوستان رفته بودیم خونه ی فقرا که بسته های حمایتی رو برسونیم دستشون . رفتیم تو که کمی باهشون صحبت کنیم . یه خانم تنها با فکر کنم 3 تا بچه . بچه کوچیکشم که شیرخواره بود . گفت من باید کار کنم ( منظورش جمع کردن گوجه های ی باقی مونده از سرِ زمینای کشاورزی بود ) . مجبورم بچه رو شیر بدم ، پوشک کنم بذارمش تو خونه برم و چندین ساعت بعد برگردم .


داستان چوپان دروغ گو رو که هممون شنیدیم . کسی که انقدر دروغ می گفت که از یه جایی به بعد مردم فکر می کنن تمام حرفاش دروغه . من یه ویژگی ای دارم که زود آدما رو چوپان دروغ گو می کنم . فقط کافیه یک بار بهم دروغ بگه دیگه از اون به بعد در مورد تمام حرفاش سوء ظن دارم . غافل از این که آدما ممکنه گاهی اشتباه کنن . نباید به یک اشتباهشون تماما قضاوتشون کرد . 

+ چند روزه بچه ی همسایه مون مریض شده . همون که همبازی محمد حسینِ ماست . ما هم چون می ترسیم محمد حسین هم مریض بشه منعش می کنیم که بره خونشون . یه سره تو خونست و حوصلش سر میره و خلاصه خیلی رو اعصابه و غُر می زنه . به روشنا می گم کاش می شد برای پسر همسایه یه همکار جور کنیم که وقتای مرخصی بیاد سر پُستش [لبخند]



حال این مجتمع بده ، خیلی بد . مثلا احساس مسئولیت کردم و برای هیئت مدیره کاندیدا شدم . امشب یک جلسه ای داشتیم با دوستان در باب برنامه هایی که داریم برای هیئت مدیره و مطالباتی که از هیئت مدیره میشه . توی این جلسه فهمیدم که واقعا کار هیئت مدیره به این راحتیا هم نیست . خیلی ذهنم درگیرش شد . تا الآنم نتونستم بخوابم . اگه قرار باشه انقدر ذهنمو درگیر خودش بکنه از پسش بر نمیام . احتمالا انصراف بدم .


+ به یک جمع بندی هم که رسیدم این بود که چه بسا عضو شورای شهر بودن ، نماینده مجلس بودن ، رئیس جمهور بودن و . بیشترین سختیش توی همین توانِ پاسخ گو بودن هست ، این که اگه کاری می کنی و طرحی داری ، نه تنها خودت ، بلکه بقیه ی اعضاء و بلکه تمام مردم رو بتونی قانع کنی و از طرحت دفاع کنی .


داشت ناخونای رقیه رو می گرفت . کارِ همیشگیه و توی این کار مهارت بالایی داره . تا حالا یک بار هم اتفاق نیافتاده بود اما نمی دونم چی شد که یه لحظه یه نقطه ی قرمز خون روی انگشت رقیه ایجاد شد . تا محمد حسین خونو دید زد زیر گریه و میان و اشک و نالهش فقط می شنیدیم که می گه ، " خواهر جون " ، " رقیه " . مامانشم طاقت نیاورد و زد زیر گریه . مامان و پسر همدیگه رو بغل گرفت بودن و به خاطر یک نقطه خونِ کوچولو رو انگشت رقیه گریه می کردن . منم تو چشام اشک جمع شده بود ، اما بر خلافِ اونا اشکِ من اشک شوق بود .


داشت رقیه رو می خوابوند که گوشیمو بهش دادم و گفتم " دوست داری بخونی ؟ صهبا برگشته [لبخند] " با خوشحالی گوشی رو ازم گرفت و هر چهارتا پستشو یک جا خوند . معلوم بود که خیلی از برگشتنش خوش حال شده .

بچه ها رو که خوابوندیم ، گفتیم بیا از فرصت استفاده کنیم یه کم حرف بزنیم با هم . دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم . همسرم هم حرفی نداشت و با جمله ی " چه خبر ؟ " دوست داشت سر یک صحبت طولانی رو باز کنه . که یک هو گفتم : " خیلی نا امیدم عزیزم ، احساس می کنم هر چی این زندگی داره بیشتر به سمت جلو حرکت می کنه منم دارم به سمت عقب حرکت می کنم . احساس می کنم هرچی مشغله هام داره بیشتر میشه خدا توی زندگیم داره کم رنگ تر میشه . "

انگار حرفام کلیدِ حرفای دلش بود ، روشنا هم شروع کرد درد دل کردن . : " منم همین طور عزیزم ، احساس می کنم از این زندگی خسته شدم . نیاز دارم به یک انگیزه . دوست دارم یکی بشینه منو نصیحت کنه . دوست دارم یکی بشینه برام بره بالای منبر " [ اشک می ریخت و اشک می ریختم . ] " دوست دارم یک دوستی داشتم مثلِ صهبا که برام حرف بزنه ، یکی که دوستش داشته باشم ، یکی که قبولش داشته باشم ، یکی که حرفاش حرکتم بده . "

دیگه قفل دلمون باز شده بود . همین طور می گفتیم و اشک می ریختیم . هر دومون از این سلوکِ مرده غصه دار بودیم . کلی در موردش فکر کردیم . ریشه ی این مشکل کجاست ؟ کلی با هم حرف زدیم اما نتونستیم حلش کنیم .


+ من توی دو دوتا چهار تای زندگی به یک تابعی رسیدم . این که هر چه مشغله های زندگی بیشتر بشه به ناچار ، یاد خدا کمرنگ تر میشه . به ناچار تقوا کمرنگ تر میشه . و هرچه مشغله ها کمتر باشه یاد خدا و تقوا هم بیشتر . اما از اون طرف می بینم که خداوند به ما دستور داده ، اهل کار باشیم . توصیه کرده اهل اعمال صالح باشیم اونم به مقدار زیاد ، توصیه کرده به عیال واری و فرزند آوریِ زیاد . خلاصه این که مارو توصیه کرده به مشغله های گوناگون . پس احتمالا اون تابعِ من یه جاییش ایراد داره . اما نمی دونم کجاش .


یه زمانی برنامه ی کاریم یه مقدار دیر تر شروع می شد . برنامه ریخته بودم صبح بعد نماز یه تعقیبی ، دعایی ، مناجاتی انجام بدم . و این که بشینم و "تفکر" کنم و گاهی توی وبلاگ بنویسمش . اون موقع ها وضعم خیلی بهتر بود . اما حالا که برنامه هام تغییر کرده و صبح باید زودتر برم بیرون . از اون طرف شب ها هم که نمیشه به این زودی خوابید ، عملا این برنامه ی بعد از نماز صبحم منتفی شده . و احساس می کنم ریشه ی این سلوکِ مرده از همین جاست .

این که فراموش کردم چی مهمه ، چی مهمتر ! خیلی برنامه ها دارم که به نظرم میاد مهمه اما یه برنامه ی خلوتِ این شکلی از همه ی اونا مهم تره . چون که ضامن استمرار و استقامت توی بقیه ی برنامه هاست .

حالا هم که نشستم به نوشتن این متن ، غصه ای مهمتر از دیر رسیدن به محل کار دارم . و الا الآن باید توی راه می بودم .

بشینم فکر کنم ببینم می تونم یه زمان جایگزین پیدا کنم ؟؟


سلام صبح جمعتون بخیر [لبخند]

واقعا ممنونم از خانم صهبا . این حد از تاثیر گذاری توی فضای مجازی تا حالا ندیده بودم .

+ ببخشید دیگه بهتر از این نشد عملیات سانسورو انجام بدم [از اون لبخندا !]
+ جمله ی اول ریائاٌ سانسور نشد ، محض اطلاعاتون گفتم ! [ بازم از اون لبخندا ! ]


همیشه با خودم می گفتم ساکت بودن توی فضای فتنه چه دلیلی می تونه داسته باشه ؟! آدمایی که می دونم انقلابین می بینی توی شرایط خاص که باید فریاد بزنن ساکت می مونن . تو این چند روزه ی پر التهاب که برخلاف همیشه مدام پست های ی می ذاشتم یه جورایی جوابشو گرفتم . وقتی یک موضوع گل سرسبد همه ی گفت و گو های رسانه ای میشه ، اظهار نظر ها در مورد اون میره زیر ذره بین . مخصوصا اگر آدم تو صفحه ی مجازیش چهار تا مخاطب هم داشته باشه . به همین خاطر ترس می افته به جونش که نکنه یه وقت یه حرفی بزنم که یه اشکالی توش باشه . که اگه یه واوش هم غلط باشه مخاطب همونو نشونه میگیره .

این چند روزه که یه خورده ی نوشتم حرف های غلط و اشتباه کم نزدم و به همین خاطر از مخاطبین عذر خواهی می کنم . یاد گرفتم که اگر هم تحلیلی می خوام داشته باشم بر اساس حقیقت ها باشه نه صرفا شنیده ها و واقعا روش فکر شده باشه . در غیر این صورت ترجیح میدم در حوزه ت مقلد باشم .

منی که ترسیده شدم از ی حرف زدن اما یه حرف هست که بهش اعتقاد راسخ دارم و لازم می دونم امشب فریاد کنم . و اون هم اینه که درسته سپاه اشتباه کرد اما خیانت نکرد . این اشتباه رو در کنار تمام خدمات و افتخار آفرینی هاش ببینیم . باید همچنان حامی سپاه باشیم .


ته دلم خالی شده . چرا ؟ چون دلم قرص بوده به آدم ها . اولش با رفتن حاج قاسم دلم خالی شد . بعد با اومدن مردم به میدون و جواب سپاه پر شد از امید . و بعد با اشتباه سپاه باز خالی شد . این ها همه اسباب بودن و همه کاره خداست . اگه خدا حاکم دلم می بود هیچ وقت خالی نمی شد . این خانه ، خانه ی توست . برگرد .

اولش با قرآنِ توی جیبت بهم درس دادی ،

بعد با صبر و تحملت برای تک تک آدمایی که می خواستن باهت سلفی بگیرن ،

بعد با مادرت که به بغل گرفته بودی و می بوسیدیش ،

بعد با استواریِ قدم هات توی جبهه های مبارزه با دشمن ،

و بعد با این .



+ احساس می کنم توی مسیر آدم شدن هستم اما ترمزدستیم مییییییییخ بالاست ، هر چی هم می گردم پیداش نمی کنم این لامصّبو !!


اولش گفتم این انتقام کم بود اما وقتی دیدم آمریکا همین حرفِ منو داره میزنه فهمیدم این موضع گیری از بیخ و بن اشتباست . و به قول دوستان عملیات وقتی به امضای فرمانده ی کل قوا رسیده حتما حتما حتما بهترین گزینه بوده .
و البته انتقام نظامی پایان کار نیست . انتقام حقیقی خروج کامل نیرو های امریکایی از منطقه است .

توی زندگی به یک قانون رسیدم . قانونِ پایستگی مشکلات و گرفتاری ها . مشکلات همیشه هستن . فقط از شکلی به شکل دیگه تغییر پیدا می کنن . غصه ی مشکلاتو نخور و فقط سعی کن در کنار اون مشکلات وظیفتو انجام بدی . تلاش برای فرار از یک مشکل = تلاش برای رسیدن به یه مشکل دیگه . مشکلی که چه بسا بزرگ تر باشه .

مثلا مشکلات مالی . روزی دست خدایت . کاملا کاملا کاملا دست خداست . اگه مشکل مالی داری خدا رو شکر کن مشکل دیگه ای نداری و با مشکلات مالیت خوش باش .

+ من جدیدا به شانس معععتقد شدم ! از بازی مافیا که براتون گفته بودم . کلیتش اینه که ۱۵ تا کارت بین ۱۵ نفر تقسیم میشه از این ۱۵ تا ده تاش شهروند و ۵ تاش مافیاست . یعنی ۳۳ درصد احتمال داره هر فرد مافیا بشه . اما بنده از مرز های قوانین حساب احتمالات عبور کردم و در ۹۵ درصد مواقع مافیا هستم :|



حالم خوب نبود . نمی دونستم چرا . گفت چی شده ؟ چرا حالت خوب نیست ؟ تو این روزا اولین چیزی که در جواب این سوال به ذهن آدم میرسه مشکلات مالیه . منم همینو بهش گفتم اما چند لحظه بعد با خودم گفتم نه ، درد من مشکلات مالی نیست . گفت ولی من می دونم چرا حالت خوش نیست . چون قراره چند روز دیگه بریم مشهد . چون هوایی شدی . منم همین طورم .

+ فوتبال که بازی می کنیم از اول تا آخرش باید سفت و محکم باشیم . یه لحظه که شل بگیریم می خوریم زمین . حتی وقتی توی وقت های تلف شده ی بازی باشیم . قضیه این روز های ما قبل از رفتن به مشهد حکم همون وقت های تلف شده رو داره . زمین خورده ی شل گرفتنای زندگی هستم .

+ زد تو خال ! واقعا روشنا نقطه زن خوبیه .


امشب حالش بد تر از همیشه شده ، امشب . ولش کن یه سوالی ، چرا این حلقه ی اشک الآن باید بشینه به چشمام ؟ الآن که بغل مادر بزرگش آرومه و من دارم می نویسم . چرا وسط گریه ها ، گریه هایی که تا حالا ازش ندیده بودم نه ؟ .

+ اللهم اشف مرضانا .


حال رقیه فرقی نکرده فقط دکترش عوض شده . دکتر اولیه یه جوری نگرانمون کرد که نگو . میگفت وضعیت تنفسش وخیمه باید بستری بشه . و این یکی که می گفت این که چیزیش نیست نیازی به بستریم نداره . اما حال من و مادرش پیش اون دکتر و این دکتر زمین تا آسمون فرق داره :)
+ اما به هر حال فردا باید تنها برم تا رقیه یه وقت حالش بدتر نشه . دلم برای هر سه شون تنگ میشه :(
++ پدر خانمم هم دل نازک و پاکی داره . وقتی از دکتر برگشتیم با یه حالت خسته ای رو مبل نشسته بود . گفت وقتی شنیدم قراره بستریش کنین دیگه دل و دماغ کار نداشتم . یه صدقه ای دادم و کلی با خدا جرو بحث کردم و گفتم خدایا اگه قراره این صدقه ها و عقیقه ها جواب نده ، اون وقت مردم میگن دیدی هیچ فایده ای نداشت ؟! 
منم تا حالا از این جر و بحثا با خدا داشتم خدا زود قانع میشه :)

تازه دو هفته ست که وارد این مسئولیت های اجرایی شدم . اما همین دو هفته چقدر برایم درس داشت . در بازه ی همین دو هفته فهمیدم که چه طور آدم های مدعی دوستی که اگر یک روز در مقابل آنها ایستادی و از حق گفتی کاملا کاملا ورقشان بر می گردد . در بازه ی همین دو هفته آدم هایی را دیدم که چقدر می توانند پلید و کثیف باشند و به خاطر چند ملیون آخرتشان را بفروشند . حیوانیت آدم هایی را دیدم که عقل وسیله ی سبُعیتشان شده است . در همین دو هفته فهمیدم که چیزی که تا دیروز از صبر و سعه ی صدر میشناختم فقط یک واژه ی توخالی بوده . امروز که سینه ام پر از خشم است تازه فهمیدم معنای واقعی صبر یعنی چه . تازه فهمیدم چه چیز آدم ها را دوست داشتنی می کند . تازه فهمیدم که ایمان چطور میتواند انسان را محبوب کند . وقتی خشم همه ی ما را فرا گرفته است ولی یک نفر هست که چیزی در درونش کمکمش می کند که خودش را کنترل کند . 

+ ببخشید دیگه . شقشقة هدرت .

+ بسیار محتاج دعایتان هستم دوستان . 


حواسم این روزا خیلی پرته . امروز اشتباها یه ساعت زود اومدم سر کار . حالا فرصتو غنیمت شمردم و نشستم پای لپتاپ که بعد از مدت ها توی خلوت یک پست بنویسم :

یک دوستی ازم پرسید چرا ازدواج کنم ؟ اگه ازدواج کنم این توجهم به خدا ، این یاد خدا ، این حضور قلبم توی نماز و . قاعدتا از بین می ره . یا کمرنگ میشه . گفتم اره قاعدتا همچین اتفاقی می افته . گفت پس چرا این اشتباه رو مرتکب بشم و ازدواج کنم ؟!

بهش گفتم تا وقتی یه فوتبالیست توی زمین تمرینه کار براش سخت نیست . خیلی راحت گل می زنه . شاید زیبا ترین گل های تاریخ توی همین زمین های تمرین شکل گرفته باشه . اما هیچ ارزشی نداره . اگه یک گل زیبا توی یک زمین مسابقه واقعی با یک حریفِ واقعی شکل نگیره حتی اگه زیبا ترین گل تاریخ هم باشه به ثبت نمیرسه . تا قبل از ازدواج ما توی زمین تمرین هستیم . حتی اگه کارمون بیستِ بیست باشه یک دیکته ی نانوشته هستیم . ازدواج تازه اول ورودِ ما به میدون مبارزه ست . نماز اول وقت و با حضور قلب و غیره و غیره تا قبل این صرفا یک تمرین بوده برای یک همچین روزایی . روزایی که فشار زندگی و برخورد ها و معاشرت ها ذهنتو مشغول می کنه و تو باید به معنای واقعی کلمه "سعی" کنی که ذهنتو برای حضور قلب در نماز خالی کنی . اصلا این حضور قلب موضوعیت نداره . چیزی که موضوعیت داره همین سعی هست . تا دیروز بدون هیچ سعیی حضور قلب داشتی ، این ارزشش فقط در حد یک تمرینه . از امروز که ازدواج کردی حالا تازه وارد میدون مبارزه شدی برای ایجاد این حضور قلب و خیلی چیزای دیگه . اینجاست که تازه کارت ارزش پیدا می کنه .


+ تا دیروز برای محبت به روشنا و خیلی کار های دیگه زحمت زیادی لازم نبود بکشم . اما حالا که ذهنم به شدت درگیر مجتمع شده جمع و جور کردن این ذهن خیلی سخت تر شده . شاید تا دیروز همه ی اون کار ها رو تمرین می کردم و از امروز تازه وارد میدان مبارزه شدم .


++ کمی با تاخیر میلاد حضرت زهرا رو به همتون تبریک می گم . ان شاالله که دعای حضرت پشت و پناه هممون باشه .


گفتم قبلش سعی می کردم مطالعه رو یه جوری به زور بین برنامم جا بدم . اما حالا که رفتم توی هیئت مدیره دیگه بهش فکر هم نمی کنم . خیلی با خودم میگم چه اشتباهی کردم این مسئولیتو قبول کردم . 

گفت : همینه که آدم باید سعی کنه مظهر این اسم خداوند بشه : یا من لا یشغله فعل عن فعل . . و تا توی گود نیافته نمیتونه به این صفت دست پیدا کنه .


گاهی دور و برت شلوغ میشه و پر از غفلت ،
و ذهن و زمان برای کار هایی که برنامشون رو داشتی یاریت نمی کنن ،
تا جایی که به عمل نکردن به برنامه هات عادت می کنی ،
و وقتی سرت خلوت میشه همچنان توی رکود باقی می مونی .

+ تکلیف من توی این روزها دقیقا مبارزه با همین عادتِ غلطه . 

سلام آقای مهربانم


یادم نمیاید آخرین باری که برایتان نامه نوشتم کی بود . دو سال پیش بود ؟ یا همین پارسال ؟ فقط یادم می آید که در همان ایامی بود که نوشته هایم خالی از احساس نبود . نوشته هایم حرف به حرف نه فقط روی کاغذ ، روی صفحه ی دلم نقش می بست . نوشته هایی که کلمه به کلمه حلقه های اشک را می ساخت و جمله جمله عزمی بود برای حرکت .

یادم نمی آید . . لا به لای بازی دنیا گم شده ام آقا جان . دنیایی که حاضرم قسم بخورم که همه اش ، همه اش بازی است ! ذهنم را و - ای وای - دلم را به دست دنیا داده ام ، و این دنیای فریبکار هم ذهن و دلم را پر کرده از غیر شما .

یاد شما و خاندان شما مسیر های اشتباه را را تغییر می دهد . مثل همان شبی که وقتی در منجلاب خود خواهی هایم گیر کرده بودم و من و او هر دویمان سریال لجاجت را دنبال می کردیم ، به یاد نسبتی که با شما دارد با یک "ببخشید" ماجرا را فیصله دادم . وقتی پای شما به میان بیاید خود به خود مشکلات حل می شود آقای من .

خودتان برایمان صندوق پستی مشخص کردید که مدام نامه بنویسیم تا دریای احساساتمان خشک نشود . تمام رود خانه های جهان . رود ها همگی به سوی شما جاری می شوند . شاید رود ها نه برای حاصلخیزی زمین ، بلکه برای رساندن این نامه ها خلق شده باشند تا دل های بشریت از حاصلخیزی نیافتد . دلی که با یاد شما زندگی نکند و با عشق شما رشد نکند حاصلخیز نیست .

آقا جان . این دل بدون شما خواهد مرد . دلم را دریاب .


آهنگی از خواجه امیری مرتبط با این پست (هرکار کردم مدیا بذارم نشد)
حجم: 7.68 مگابایت


++ این چالش چقدر حلال زاده ست :))) همین دیشب داشتم با خانم حسانه صحبت می کردم که اگه یکی یه چالش راه بندازه انگیزه ها برای نوشتن بیشتر میشه مخصوصا اگه به اسم ، آدمو دعوت کنن :) پس حالا دعوت می کنم از خانم حسانه و آقای میم و دیگر دوستان که توی این چالش شرکت کنن ، باشد که روح به کالبد بیان باز گردد ! و ممنونم از خانم محبوبه شب به خطر دعوتشون و از آقاگل به خطر راه اندازی این چالش . البته ببخشید اگه یه مقدار متفاوت با شکل چالش نوشتم .


+++ بانو روشنا ! شما هم اگه بنویسید بسیار خوش حال می شیم :)


"چی بنویسم" مشکلیه که تو فضای وبلاگ نویسی مدتهاست دچارش هستم . این مشکل ظاهرش اونقدر جدی نیست ولی برای من مهمه . چون از این وبلاگ انتظاراتی دارم که قراره تو زندگی حقیقیم تاثیر گذار باشه . 
یه زمانی مشکلم "کی بنویسم" بود . روز ها و شبهایی که چشمهام چقدر بینا تر بود . حالت هام ، حرکت هام و اتفاقایی که می افتاد کاملا رصد می شد . روز ها و شبهایی که فاصله ای بین نوشتن و خلق یک احساس و انگیزه نبود . چه دورانی بود .
از یک ماه رمضون شروع شد و حالا یه ماه و نیم مونده تا ماه رمضون . ینی میشه دوباره شروع کرد ؟ ینی میشه خودمو آماده کنم برای یک ماه رمضون متفاوت ؟؟

من کلا تو کل زندگیم با یک کتاب خیلی حال کردم و اون هم کتابِ "‌یادت باشد" خاطرات شهید مدافع حرم ، شهید سیاهکالی از زبان همسرشون هست . این کتاب رو به اونایی که اهل رمان عاشقونه هستن توصیه می کنم . از اون رمان های عاشقانه و در عین حال عارفانه ست .

و کتاب صراط استاد علی صفایی رو هم به شدت توصیه می کنم . مبنا و اساس برنامه ی زندگی من این کتاب هست . برنامه ای که ای کاش بتونم بهش عمل کنم .


ممنونم از آقای میم عزیز بابت دعوت از من به چالش معرفی کتاب 

دعوت می کنم از خانم حسانه و خانم دختر بی بی و آقای مثل دال و آقای متحیر .


+ ببخشید دیگه با گوشی لینک دادن خیلی سخته . بچه هم که رو پامه دیگه هیچی !


وقتی داشتیم از ماشین پیاده می شدیم همسایه ی پدرم هم در حالی که ماسک زده بود پیاده شد . توجهی نکردم و رفتم سمت در . نزدیک در که رسیدیم روشنا گفت : "دستش ساک بیمارستان امام حسین بود ، بیمارستان امام حسین کرونایی ها رو بستری کردن". مادرم زنگ زد خونشون . روشنا درست حدس زده بود خانم همسایه کرونا گرفته و بعد از مرخص شدن از بیمارستان خودشو تو خونش قرنطینه کرده . خلاصه این که کرونا بیخ گوشمونه و بابا که دیابت داره و این بیماری خیلی براش خطرناکه ۲۰ متر با این ویروس فاصله داره . و بدتر از همه این که اصلا جدی نمی گیردش و مراعات نمی کنه .

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

طراح انقلابی فروشگاه اینترنتی محصولات آسانسور Shannon وبلاگ تخصصی ژیان alibakaie George دریا کامپیوتر کسب وکارانلاین در کنارِ تو Chad