داشت رقیه رو می خوابوند که گوشیمو بهش دادم و گفتم " دوست داری بخونی ؟ صهبا برگشته [لبخند] " با خوشحالی گوشی رو ازم گرفت و هر چهارتا پستشو یک جا خوند . معلوم بود که خیلی از برگشتنش خوش حال شده .
بچه ها رو که خوابوندیم ، گفتیم بیا از فرصت استفاده کنیم یه کم حرف بزنیم با هم . دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم . همسرم هم حرفی نداشت و با جمله ی " چه خبر ؟ " دوست داشت سر یک صحبت طولانی رو باز کنه . که یک هو گفتم : " خیلی نا امیدم عزیزم ، احساس می کنم هر چی این زندگی داره بیشتر به سمت جلو حرکت می کنه منم دارم به سمت عقب حرکت می کنم . احساس می کنم هرچی مشغله هام داره بیشتر میشه خدا توی زندگیم داره کم رنگ تر میشه . "
انگار حرفام کلیدِ حرفای دلش بود ، روشنا هم شروع کرد درد دل کردن . : " منم همین طور عزیزم ، احساس می کنم از این زندگی خسته شدم . نیاز دارم به یک انگیزه . دوست دارم یکی بشینه منو نصیحت کنه . دوست دارم یکی بشینه برام بره بالای منبر " [ اشک می ریخت و اشک می ریختم . ] " دوست دارم یک دوستی داشتم مثلِ صهبا که برام حرف بزنه ، یکی که دوستش داشته باشم ، یکی که قبولش داشته باشم ، یکی که حرفاش حرکتم بده . "
دیگه قفل دلمون باز شده بود . همین طور می گفتیم و اشک می ریختیم . هر دومون از این سلوکِ مرده غصه دار بودیم . کلی در موردش فکر کردیم . ریشه ی این مشکل کجاست ؟ کلی با هم حرف زدیم اما نتونستیم حلش کنیم .
+ من توی دو دوتا چهار تای زندگی به یک تابعی رسیدم . این که هر چه مشغله های زندگی بیشتر بشه به ناچار ، یاد خدا کمرنگ تر میشه . به ناچار تقوا کمرنگ تر میشه . و هرچه مشغله ها کمتر باشه یاد خدا و تقوا هم بیشتر . اما از اون طرف می بینم که خداوند به ما دستور داده ، اهل کار باشیم . توصیه کرده اهل اعمال صالح باشیم اونم به مقدار زیاد ، توصیه کرده به عیال واری و فرزند آوریِ زیاد . خلاصه این که مارو توصیه کرده به مشغله های گوناگون . پس احتمالا اون تابعِ من یه جاییش ایراد داره . اما نمی دونم کجاش .
درباره این سایت