عشق را اینگونه شناختم که تا فاصله ای میان من و معشوق باشد عشق هم هست . فاصله که رفت عشق هم می رود و جایش را آرامش می گیرد . اما در میان این آرامش هم می توان عشق هایی را تصور کرد . دیشب قبل از رسیدن مهمان ها فهمیدم که بعضی لبخند های روشنا خیلی برایم خاص جلوه می کند . رنگ محبتش متفاوت است . یک محبتی که با اعتماد ترکیب شده و شیرینیش دوچندان است . می توانم بگویم " عاشق " این لبخند هایش هستم .
+ همیشه با خودم می گویم این کار را بکنی خدا به تو لبخند می زند . همیشه با تصورِ لبخند خدا زندگی کردم . می دانم لبخندی هست اما از دانستن تا دیدن فاصله بسیار است . ای کاش از آن چشم های علی وار داشتم و این لبخند های عشقِ خدا را می دیدم .
++ شاید باید در نعمت های خدا این لبخند عشق را جست و جو کنم . اما کدام نعمت ها ؟ نعمت هایی که به همه داده که هیچ . این ها از آن رحمت های همگانی است که ربطی به کارِ نیک و بد ما ندارد . باید نعمت های خاصِ خودم را در نظر بیاورم . در بین این نعمت ها هم باید به آن نعمت هایی توجه ویژه کنم که می تواند به عمل من ارتباط داشته باشد . مثلا این که من را در کنار حرم امام رضا پرورش داد نعمتِ بزرگی است اما نمی تواند جواب تلاش های من باشد . زیرا مربوط به قبل از تولد من است . اما مثلا خانواده ی خوبی که با ازدواجم به من هدیه داد می تواند از آن لبخند ها باشد .
نمی دانم . دارم سعی می کنم فرمولی درست کنم . شاید هم اصلا فرمولی وجود نداشته باشد . شاید خدا به مخفی بودنِ حتی لبخندش راضی تر است .
نمی دانم ، نمی دانم .
درباره این سایت