پدربزرگم 97 سالشون بود . خدا بیامرزدشون .هیچ بیماریِ خاصی نداشتن اما دیگه خیلی پیر و ضعیف شده بودن و این آخری ها دائم بهشون سرم تقویتی می زدن ؛ چون نمی تونستن غذا بخورن و فقط مایعات استفاده می کردن . به همین خاطر همه برای رفتنشون خودمونو آماده کرده بودیم .  

اما قرار نیست همیشه مرگ تحتِ برنامه ای پیش بینی شده عمل کنه . ممکنه ناگهان بیاد سراغ آدم . ممکنه وسط تمام رویا پردازی هامون یه دفعه به خودمون بیایم و ببینیم پامون دیگه روی زمینِ دنیا نیست . تراژدیِ دنیا یک دفعه کات خورده و این فیلمِ سینمایی هنوز به آخر نرسیده صفحه ی سینما خاموشه و چراغ ها رو دارن روشن می کنن . و این یکی از مهمترین دلیل هاییه که باید قدرِ لحظه ها مون رو بدونیم . شاید آینده ای نباشه .


+ خدایا کمکم کن . کمکم کن بتونم در لحظه ها زندگی کنم . کمکم کن به آینده ای که هنوز نیومده و ممکنه هیچ وقت نیاد دل خوش نکنم . خدایا این آرزو های طول و دارز رو ازم بگیر . کمکم کن باورم بشه که بهشتِ برینِ تو ، حاصلِ عمل و نیتِ من در همین " لحظه " ست . خدایا کمکم کن ، لحظه هام رو به بند بکشم .


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Zach نوین تک | مدل سازی و ریخته گری زیره کفش ماهی کوچولوی قرمز من شادم ترنم باران Blake اردیبهشت Gustavo Andri Shitzo